آن روز بدنم به شدت درد می کرد. درست نمی دانستم دلیلش چه بود. شاید آمپولی بود که تزریق کرده بودم. شاید هم شروع یک سرماخوردگی بود. راستش سالها بود که با آن دردهای کذایی عادت کرده بودم. اما این درد تازه بود. تازه تازه و من نمی دانستم چگونه باید با ان کنار بیایم. هزار جور سوال فلسفی هم در ذهنم عبود کرد. اینکه اصلن چرا درد به وجود می اید و چرا بعضی از انسان ها زیاد نیازی به درد ندارند و اصلن دردی را حس نمی کنند. اما این سوال ها پاسخ درد نبود. این سوال ها نه تنها درد را حل نمی کرد بلکه بیشتر هم می شد. به همین خاطر تصمیم گرفتم بیشتر به این چیزها فکر نکنم. اما راستش آن سوالات فلسفی که در مورد درد در ذهنم بود بیشتر من را اذیت می کرد. اینکه چرا یک عده ای عین خیالشان نیست و راحت و خوش و خرم زندگی می کنند و فوقش یک سرما خوردگی پیدا میکنند؛ اما هستند کسانی که سالهای سال با درد دست و پنجه نرم می کنند. البته این سوالات وقتی به آخرت فکر می کنیم کم کم رنگ می بازند. وقتی تو به یک عالمی اعتقاد داشته باشی که در آن همه چیز روبه راه می شود دیگر دلیلی ندارد زیاد ذهن خودمان را درگیر کنیم. من هم به سراغ داروخانه رفتم و یک داروی آرامبخش گرفتم و خوردم. اما نمی دانم پاسخ سوالاتی که در ذهن دارم را از چه کسی باید بپرسم. راستی چرا من نوع بیان زاویه دیدم را عوضم کردم. شاید به خاطر این است که تازه نوشتن را در این مورد آغاز کرده ام. خلاصه این هم داستان کوتاهی که من نوشتم. اما نمی دانستم دردی که در بدنم شروع شده تازه آغاز یک داستان دیگریب است که در حال حاضر تمایلی به نشتن در مورد آن ندارم. شاید روزی بیاید که من در مورد آن بنویسم. نمی دانم باید باز هم خودم را آماده کنم. باید برای دیدارهایی که با تمامی پزشکان و سیاست عجیب...
ادامه مطلبما را در سایت سیاست عجیب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bestnote بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 14:16