داستان ناتمام

ساخت وبلاگ

پسری که می خواست رستم باشد

سروش از همان ابتدایی که خودش را شناخت از اسمش خوشش نمی آمد. دوست داشت یک اسمی داشته باشد که به اش بنازد. کیف کند وقتی اسمش را دیگران صدا می زدند. اولین بار پسرعمویش که با آنها در یک ساختمان بودند اسمش را مسخره کرد. سیروس سوسیس را او برایش انتخاب کرد. اما وقتی پدر بزرگ داستان رستم را برایش تعریف کرد تصمیم گرفت رستم باشد. به خیلی ها می گفت به من بگویید سیروس رستم. اما بعدها همین سیروس اولی را هم دوست نداشت بگویند. فقط دوست داشت رستم باشد. برای یک بچه ی ده ساله آرزو داشتن بد نبود. هیچ کس هم او را مسخره نمی کرد. به جز همسن و سالهایش که بیشتر بت من و سوپرمن را می شناختند. اما اولین باری که رستم را شناخت همان شبی بود که پدربزرگشان آمده بود یک سری به انها بزند. در همان خانه دو طبقه که پایین عموی کوچکتر بود و بالا پدرش. پدر بزرگ این خانه را به انها داده بود تا خوش باشند. تا نخواهند در این دوران پولی بابت اجاره بدهند. هر دو هم راضی بودند. آن شب باران شدیدی می بارید و بعد از مدتی هم برق قطع شد. مادر سیروس یک شمعی پیدا کرد و ان را روشن کرد گذاشت وسط اتاق. سیروس و سعید هم بروبر به چشمان پدر بزرگ خیره شده بودند. گاهی پیره مرد دندانش را در می اورد و آنها را حسابی می ترساند.بعد از کمی از این مسخره بازی ها سعید گفت: چند وقت پیش در محل یک معرکه گیر آمده که هی می گفته او زورش از رستم بیشتر است. این رستم چه کسی بوده است./ پدر بزرگ چشمانش را بست تا ذهنش را خوب جمع و جور کند و بعد کمی از چایی را خورد و گفت: رستم مربوط به هزار سال پیش است. شاید هم بیشتر. یک بنده خدایی بوده که داستانش را نوشته به نام فردوسی. این را هن بگویم فردوس نام مرد و زن است. به معنی بهشت. سیروس به عمه فردوس فکر کرد. خلاصه این رستم خیلی قهرمان بوده و توانسته گردن چند اژدها را بشکند و یک گاو را درستی کباب کند و بخورد. این حرفها کار خودش را با سیروس کرد. او با این پای علیل که همه اش شل می زد و از دوران کودکی با او بود حالا خودش را در نقش رستم تصور کرد. ااو به جنگ اژدها می رفت. بساط فکر او جور شد. دیگر دوست داشت رستم باشد. پدر بزرگ باز هم از داستانهای رستم برای او تعریف کرد. اما کتابی کعه مادرش برایش خرید خیلی بهتر بود. داستان های شاهنامه را به زبان ساده برایش نوشته بودند. از همهی این داستانها خوشش می امد. اما دوست نداشت سهراب کشته شود. اما بعد که فکر کرد با خودش گفت می تواند برای همیشه رستم باشد. این موضوع موجب شد اعتماد به نفس زسادس داشته باشد. روز به روز به اعتماد نفسش اضافه شد. آن قدر که دیگر حرف و مسخره بازی بچه های هم سن و سالش روی او تاثیری نداشت. تا اینکه یک شب آن  اتفاقی که همیشه دوست داشت رخ داد. در خواب بود که رستم را دید. رستم با یک اسب سفید آمده بود. دستش را گرفت و به او گفت چشمانت را ببند و تا نگفتم باز نکن. او تنها صدا می شنید. باد هم به صورتش می خورد. مثل اینکه سوار هواپیما شده بود. شاید هم اسب داشت در آسمانها می رفت. مثل همان برنامه کودک که اسب شاخدار در آسمان پرواز می کرد. چند بار دوست داشت چشانش را باز کند اما از رستم می ترسید. جذبه او حسابی او را گرفته بود. همان وقتی که برای بار اول او را در خواب دید پیره مرد آن طوری بود که نمی توانست بفهمد چه طور با او حرف بزند. اسب ایستاد دیگر حرکتی نمی کرد. رستم گفت حالا می توانی چشمانت را باز کنی. رستم چشمانش را باز کرد و خندید. همه مقابل او زانو زده بودند. لباس هایش را هم عوض کرده بودند. از همان لباس هایی پوشیده بود که رستم پوشیده بود. حالا می خواست دست به مبارزره بزند. او باید با یک نفر مباره کند. اما پایش شل بود. دید نه . در این عالم پایش هم خوب است. می توانست خوب راه برود. می توانست مبارزه کند. اما او که شمشیر زدن بلد نبود. رستم او را به وسط میدان هل داد. تا آمد به خودش بیاید یک شمشیر وارد شکمش شد. چشمانش را باز کرد. دید مادرش بالای سرش نشسته. داشت پاهایش را با اب نمک شست و شو می داد. حسابی تب کرده بود. ای کاش بیدار نشده بود. دوباره چشمانش را بست. اما خبری نبود. باید صبر می کرد تا دوباره خوابش عمیق شود. شاید دوباره می توانست در میدان مبارزه حاضر شود. باید یک بار دیگر چشمانش را می بست. دوباره بست. بدنش در آتش می سوخت. اما دوست داشت ارام شود. دوست داشت هرچه زودتر به خواب برود. رفت. خوابش برد.در عمق خواب دوباره در همان میدان حاضر شد. دوباره دست به شمشیر برد. تا به خودش آمد دو ضربه وارد شکم همان پسری کرد که مقابلش بود. کلاه از سرش افتاد همان خود او بود. ان طرف سیروس بود و این طرف رستم. رستم کوچک سیروس را حسابی زخمی کرد. رستم بزرگ او را مثل یک قهرمان پیش پادشاه برد. پادشاه دوتا مار بزرگ روی شانه داشت. می خواستند مغز سیروس را بدهند مارها بخورند. مغزش را شکافتند. مارها سیر شدند و به جای خود رفتند. چشمانش را باز کرد. در بیمارستان بود. کلی چیز و میز به بدنش وصل بود. دوباره چشمانش را بست. دید مقابل ضحاک است. رستم باید ضحاک را نابود کند. رستم مبارزه خوبی کرد. همه را نابود کرد. بعد به همراه رستم کوچک به سمت سهراب رفتند. سهراب برای انها کبابی آورد که از گوشت آهو بود. سیروس تا به حال گوشتی به این خوشمزگی نخورده بود. از رستم تشکر کرد. چشمانش را باز کرد و خوب شد. زود آمدند منزل. دوست داشت یک اسبی تهیه کند و به سوی رستم برود. او سال هاست در انتظار رستم است.

نوشیدن یک چایی داغ

من از همان ابتدا با خوردن هر چیز داغ به شدت مخالف بودم. داخل شکم لبریز از گوشت و متعلقات است با آب و جسم گرم می سوزد. به همین خاطر تا می توانستم از خوردن مایعات گرم دوری می کردم. البته این به معنی نیست گه نوشیدنی های سرد هم می خوردم. نه. چون نوشیدنی سرد هم به شدت به من آسیب می زد. گلوبم در می گرفت.. این گلو درد از همان دوران کودکی با من بود. مثل انحراف در تیغه بینی که خودش به مرور موجب سینوزست شد و مثل زنی که از سوسک می ترسد من هم از هوای سرد بی زار بودم. یعنی باورتان نمی شود همین که یک سری باد سرد به پیشانی ام می خورد سر درد شروع می شد و من مجبور بودم برای اینکه کمی درد کاهش پیدا کند اولین چیز گرمی را که پیدا می کردم روی پیشانی ام بگذارم. به همین خاطر حیلی اوقات اگر چایی می خوردم استکان را روی پیشانی ام قرار می دادم. این موضوع موجب شده بود کمی روی پیشانی ام بسوزد و خیلی ها فکر کنند من از افرادی هستم که حسابی عبادت می کنم. بماند این حرفها وقت را از بین می برد. این داستانی که می خواهم برایتان تعریف کنم درست در همان روزهای سرد اتفاق افتاد. باد سردی می آمد و من یادم رفته بود هد بندم را در جیبم قرار بدهم. اصلا کل مردم شهر از همان دوران کودکی من را با کلاه و هد بند به خاطر می اوردند. فقط در هوای گرم تابستان کله ام اجاره داشت کمی هوا بخورد. آن روز هم من یادم رفته بود و کلی سرم یخ کرد. دوست داشتم هر چه زودتر خودم را به یک جای گرم برسانم. دیدم یک کافی شاپ باز است. زئد داخل شدم روی یک میز نشستم و یک نوشیدنی گرم و البته داغ سفارش دادم. نوشیدنی را کمی خوردم و بعد فنجان را روی پیشانی ام قرار دادم. یک دختری آن طرف نشسته بود و داشت کتاب می خواند. بنده خدا فکر کرد من دیوانه هستم و یا اینکه دیگر خیلی دارم روشنفکر بازی در می اوردم. نمی دانم هرچه بود خیره شد. من هم یک خنده ای زدم. بعد از چند دقیقه آمد کنار میز من و اجازه خواست تا بشیند. آن دختر خیلی زیبا نبود. البته شاید اگر شما او را ببینید می گویید تو اشتباه می کنی اما از دید من متوسط بود. به هرحال امد و درخواست کرد نار من بشیند و من هم موافقت کردم. بعد بی مقدمه گفت چرا فنجان را روی پیشانی گذاشتی و من هم به او گفتم این روشی است که من در هند باستان پیدا کردم. آنها با این کار فکر خود را گرم می کردند. خندید و من هم خندیدم. خوشم می امد. اصلا باور نمی شود. با این قیافه ای که من داشتم فکرش را هم نمی کردک که یک نفر از من خوشش بیاید. اما همه اش فکر و خیال بود که در کسری از ثانیه رخ داد. نشست و برای خودش یک قهوه سفارش داد. قهوه را کمی خورد و بعد فنجان داغ را روی پیشانی قرار داد. پیشانی اش مثل برف بود کمی قرمز شد. بعد با خنده گفت نمی دانم چرا این کار را می کنی اما زیاد هم بدن نیست. به مرور با صورتت کاری می کند که همه فکر می کنند تو یک عابد هستی. من هم خندیدم. بعد گفتم واقعیتش قضیه سینوزیت است و هند باستان و آرامش فکر همه اش خیال محض است. اما باز هم قبول نکرد. فکرش را هم نمی کرد که من اینطور او را سر کار بگذارم. به همین دلیل باز هم به کارش ادامه داد.گفت : من یک دانشجور تاریخ هستم. در مورد رسوم تاریخی مصر باستان تحقیق می کنم. در مصر باستان هنگامی که یک فرد را درون تابوت قرار می دادند یک شی گرم روی سرش قرار می دادند. این کار شما من را یاد آن رسوم انداخت. مطمئن هستم که شما یک ریشه در مصر باستان دارید. اگر دوست داشته باشید می توانید برای دیدن این ان اسناد همراه من به کتابخانه مرکزی بیایید. اولش شک کردم. گفتم نکند این دعوتش مانند همان دعوت های معروف باشد که به طرف می گویند یک خرگوش داریم عینک می زند و سیگار می کشد. خودم از فکرم خنده ام گرفت. اما این مرگ و مصر باستان بدجوری قلاب شد به من. قبول کردم. در همان هوای سرد به سمت متابخانه رفتیم. کتابخانه گرم بود. چند کتاب آورد و من شروع بع دیدن عکس هایش کردم. نا گهان در میان کتاب یک عکسی دیدم از یک مصری که خیلی مانند خود من بود. آیا من در طول زمان زندگی کرده بودم. آیا من خود آمن هوتب بودم. نمی دانم. اما خیلی خوشم آمد. شرو و حیا موجب می شود نتوانم حالت های آن دختر و یا خانم را برای شما بازگو کنم. اما من حرف اولم را پس می گیرم. واقعا زیبا بود. دیگر تصمیمم را گرفتم. من باید بیشتر با او آشنا می شدم. من بیشتر باید به ذهنم فشار می آوردم تا بتوانم نکات علمی که از تاریخ به خاطر داشتم را برای او بازگو کنم. به همین دلیل ادامه دادم و خوب هم نقش خودم را بازی کردم. گفت باور کردی و من هم با خنده ای جوابش را دادم. از او دعوت کردم بیشتر هم دیگر را ببینیم و او هم قبول کرد.و این شد اولین قرار عاشقانه من با یک نفر که نمی دانستم اصلا اجازه دارم در مورد او فکر عاشقانه داشته باشم یا نه. با خودم گفتم حتی اگر او من را سر کار هم گذاشته باشد باز هم خوب است. این که من بتوانم خودم را از این وضعیت فکری بدی که در ان گیر افتاده بودم نجات بدهم خیلی خوب است. روز موعود رسید در کنار دانشکده او را ملاقات کردم. همان اول به اش گفتم به زبان عربی و انگلیسی مسلطم. لانگلیسی را بلد بود عربی را نه. خیلی خوشحال شد که من به عربی مسلطم. در خواست کرد حتمن در برنامه ی کاری ام راهکاری برای آموزش زبان عربی برای او قرار دهم. من هم قبول کردم. دیگر اختیارم دست خودم نبود. اگر می گفت باید تو را مومیایی کنیم قبول می کرد. تا آن روز که من را به منزل دعوت کرد. من هم تا می توانستم خودم را درست کرد.م و به آدرس رفتم. بدون هیچ ترسی زنگ زدم. در باز شد. هیچس نبود و من آن لحظه به تمامی فکرهایی که در تمامی دوران جوانی به اش فکر کرده بودم فکر کرم. به تمامی فیلم هایی که دیده بودم و تمامی کتابهایی که خوانده بودم به همه ی اینها فکر کردم. برایش در آن خلوت اشعار سعدی خواندم. به چشمانش خیره شدم. سل المصانع رکبا تهیم فی الواتی/ خندید و با خندیدنش دوباره افکرارم را پاره کرد. منتظر بودم برادری مادری کسی بیاید. گفتن تنها در ایران زندگی می کند دو ماه دیگر باید برگردد انگلستان. فقط برای استفاده از چند منبع تاریخی به ایران آمده. و من باز متحیر ماندم. بهدین ترسایان بود. و من ترسا شدم. ترسیدم. همه ی فکرهایم برای با او بودن به باد رفت. نا امید شدم. گفتم در دو ماه که نمی توانی چیزی یاد بگیری. خندید و من هم از خواب بیدار شدم. همیشه دوست داشتم یک چنین خوابی ببینم. خوب شد. به هرحال خواب دیدن در این زمانه زیاد هم بد نیست. اما خواب نبود. بیدار بودم و تنها کسی که از او خوشم می آمد داشت می رفت. با او به فرودگاه رفتم. او رفت و من هم رفتم. به سالها قبل از میلاد مسیح. به روزهایی که در کنار اهرام مصر بودم. به همان روزی که فنجانی داغ روی سرم قرار دادند. ای کاش به ان دختری که در تاریخ به دنبالم آمد حقیقت را گفته بودم. اما نشد. او رفت و من دوباره در تاریخ گم شدم. با خودم به مسیر ادامه می دهم. شاید روزی به نتیجه رسیدم. شاید.

سیاست عجیب...
ما را در سایت سیاست عجیب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bestnote بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 13 اسفند 1398 ساعت: 19:16